آبی مثل ؟؟؟ ===> منهای فوتبال... :دی

آبی مثل ؟؟؟ ===> منهای فوتبال... :دی

نرم نرمک می رسد اینک بهار.خوش به حال روزگار. . .گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ. . . هفت رنگش می شود هفتاد رنگ . . . :دی
آبی مثل ؟؟؟ ===> منهای فوتبال... :دی

آبی مثل ؟؟؟ ===> منهای فوتبال... :دی

نرم نرمک می رسد اینک بهار.خوش به حال روزگار. . .گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ. . . هفت رنگش می شود هفتاد رنگ . . . :دی

شعری بس زیبا از یکی از آشنایان...

این شعرو علیرضا خواجویی ( نقره المپ ریاضی )  گفته !

به نظرم خیلی قشنگه !

واس شمام میذارم فیض ببرین :



پنجره ها
دستم از پنجره ها کوتاه است
هر کسی دست تکان می دهد از پشت مرا
شیشه ی عمر من امروز تلف خواهد شد
کی به آخر رسد این نور امید 
دفتر من خودش امروز قدم خواهد برد
طبع من میل ترا می جوید
خط به خط موی به مو می شکند خط سیاه
ای که تو رد شدی و دست تکان می دهیم
دست بر پنجره هایم بزنید
همه جا سرد و مه آلود غریبست ولی
گرمی خانه مرا سخت فلج کرده و بس
آخر اما که یکیتان به غلط

                    دست بر پنجره هایم بزنید
تلفن لال شدست
در و دیوار  به رویم همه یکسان شده اند
پیر افلیج من امروز جوان خواهد شد؟
این امید من ازین پنجره هاست؟
بوته ای سبز مرا می گردد
 عین گهواره مرا می کشد و باز رهایم بکند
من فدایت بشوم
من به امّید تویی آمده ام دُرّ سفید
دست من پیش تو و پنجره ها جای دگر
خودت انصاف بده
من اگر روی ترا می دیدم
نور این پنجره ها کور نمی کرد مرا
جان من بگذر ازین خود خواهی
کی شود خاک ببوسی بگذاری به کنار
چشم ازین خواب ببندی و مرا حلقه کنی
                                       خودت انصاف بده                     
خودت انصاف بده
اگر این غنچه ی تو روی مرا می بوسید
دگر این پنجره ها, دست تکان دادنشان
نور امّید نبود
کی به سر می رسد این نور امید
خودت انصاف بده غنچه ی من



{ علیرضا خواجویی } ...

چه نماز باشد آن را...که تو در خیال باشی ؟ :-؟؟

بدون شرح...

ولی در همین حد بگم

جدیدا"  دارم به اشعار سعدی هم علاقه مند میشم !




هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
نه هر آن چشم که بیند سیاهست و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزدیک مرو کافت پروانه پرست
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانورست
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه‌ترست
من خود از عشق لبت فهم سخن می‌نکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصم آنم که میان من و تیغت سپرست
من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بود تاج سرست
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لولو نتوان گفت که دریا خطرست

فلسفه ملاصدرا درباره خدا...

فلسفه ملاصدرا درباره خدا : خداوند بی نهایت است و لامکان و لازمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود وبه قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا یتیمان را پدر می شود و مادر ناامیدان را امید می شود گملشتگان را راه می شود در تاریکی ماندگان را نور می شود محتاجان به عشق را عشق می شود خداوند همه چیز می شود و همه کس را به شرط اعتقاد به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح به شرط پرهیز از معامله با ابلیس بشویید . قلبهایتان را از هر احساس ناروا و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف و زبانهایتان را از هر آلودگی در بازار و بپرهیزید از هر ناجوانمردی ، ناراستی و نامردی چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند در دکان شما کفه های ترازوهایتان را میزان می کند در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟؟

خدا گفت:همیشه در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست، بیا!

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود. خدا گفت: چیزی بگو گنجشک گفت: خسته ام. خدا گفت: از چه ؟ گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی. خدا گفت: مگر مرا نداری ؟ گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند . خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟ گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود. خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده. چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟ گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود . خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا ! گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود . گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود

تولد ... :دی

و اکنون ...

۱۵ دی است...

۱۵ سالمان شد

تولدمان است

الآن با خود فکر می کنید چقدر عقده ای می باشیم که تولد خود را جار می زنیم

هی روزگار...

هی دنیا...

چه زود می گذری ...

۱۵ سال با سرعت نور گذشت

هه...

دیگه همین...

خوش باشین

لباتون خندون...