آبی مثل ؟؟؟ ===> منهای فوتبال... :دی

آبی مثل ؟؟؟ ===> منهای فوتبال... :دی

نرم نرمک می رسد اینک بهار.خوش به حال روزگار. . .گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ. . . هفت رنگش می شود هفتاد رنگ . . . :دی
آبی مثل ؟؟؟ ===> منهای فوتبال... :دی

آبی مثل ؟؟؟ ===> منهای فوتبال... :دی

نرم نرمک می رسد اینک بهار.خوش به حال روزگار. . .گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ. . . هفت رنگش می شود هفتاد رنگ . . . :دی

خدا گفت:همیشه در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست، بیا!

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود. خدا گفت: چیزی بگو گنجشک گفت: خسته ام. خدا گفت: از چه ؟ گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی. خدا گفت: مگر مرا نداری ؟ گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند . خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟ گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود. خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده. چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟ گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود . خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا ! گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود . گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود

تولد ... :دی

و اکنون ...

۱۵ دی است...

۱۵ سالمان شد

تولدمان است

الآن با خود فکر می کنید چقدر عقده ای می باشیم که تولد خود را جار می زنیم

هی روزگار...

هی دنیا...

چه زود می گذری ...

۱۵ سال با سرعت نور گذشت

هه...

دیگه همین...

خوش باشین

لباتون خندون...



مولانا...

و اینک ...

مولانا...


تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را؟

تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را؟
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو درین دور خرابم چه کنم دور زمان را؟
ز همه خلق رمیدم ز همه باز رهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را؟
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو ترا صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را؟

چو من اندر تک جویم چه روم؟ آب چه جویم؟

چه توان گفت؟ چگویم صفت این جوی روان را؟

چو نهادم سر هستی چه کنم بار کُهی را؟
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را؟
چه خوشی عشق؟ چه مستی؟ چو قدح بر کف دستی
خنک آنجا که نشستی خنک آن دیدۀ جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را؟

جهت گوهر فایق بتک بحر حقایق

چو بسر باید رفتن چه کنم پای دوان را؟

بسلاح احدی تو

ره ما را بزدی تو

همه رختم سِتدی تو

چه دهم باج سِتان را

ز شعاع همه تابان

ز خم طرّۀ پیچان دلمن شد

سبک ای جان بده آن رطل گران را

منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را

منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را

غم را لطف لقب کن ،

ز غم و درد طرب کن

هم ازین خوب طلب کن ،

فرج و امن و امان را

غم را لطف لقب کن ،

ز غم و درد طرب کن

هم ازین خوب طلب کن ،

فرج و امن و امان را

بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را

بشنو راه دِهان را مگشا راهِ دَهان را



بسی زیبا :دی

بدون شرح...




دست مزن! چشم ببستم دودست                              راه مرو! چشم . دو پایم شکست


حرف مزن! قطع نمودم سخن                                  نطق مکن! چشم. ببستم دهن


هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن                              خواهش نا فهمی انسان مکن


لال شوم. کور شوم. کر شوم                                    لیک محال است که من خر شوم

والا