بدون شرح...
ولی در همین حد بگم
جدیدا" دارم به اشعار سعدی هم علاقه مند میشم !
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست | عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست | |
نه هر آن چشم که بیند سیاهست و سپید | یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست | |
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز | گو به نزدیک مرو کافت پروانه پرست | |
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست | خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست | |
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس | آدمی خوی شود ور نه همان جانورست | |
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ | بده ای دوست که مستسقی از آن تشنهترست | |
من خود از عشق لبت فهم سخن مینکنم | هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست | |
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست | خصم آنم که میان من و تیغت سپرست | |
من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر | بند پایی که به دست تو بود تاج سرست | |
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست | ترک لولو نتوان گفت که دریا خطرست |
..
..
این چه قیافه ایه ؟! پریچهر جووووووووووووون !