جمعه !
۱۳۹۱/۱۲/۱۸ . . .
http://s1.picofile.com/file/7684933973/2013_03_08_20_36_31.jpg
یه چی از فریدون مشیری میذارم !
امیدوارم خوشتون بیاد
برای آنان که از سنگــــ اند و آیین آیینه بودن را کیش کفــ ـــر می پندارند..!
اما سنگی هـــ ـا ...بگذارید کیش سنگی شمـ ــا از خودتان باشد..
و آیین آیینه بودن از عاشقــ ــان...
که نه شمـــ ـا از شکستن شرمـــ دارید
و نه عاشقـ ــان از شکسته شدن هراس...!
اما خدایی هستــــ که هنوز آیینه هــ ــا را دوستــــــ دارد ...
.
.
.
( فریدون مشیری )
این شعرو علیرضا خواجویی ( نقره المپ ریاضی ) گفته !
به نظرم خیلی قشنگه !
واس شمام میذارم فیض ببرین :
پنجره ها
دستم از پنجره ها کوتاه است
هر کسی دست تکان می دهد از پشت مرا
شیشه ی عمر من امروز تلف خواهد شد
کی به آخر رسد این نور امید
دفتر من خودش امروز قدم خواهد برد
طبع من میل ترا می جوید
خط به خط موی به مو می شکند خط سیاه
ای که تو رد شدی و دست تکان می دهیم
دست بر پنجره هایم بزنید
همه جا سرد و مه آلود غریبست ولی
گرمی خانه مرا سخت فلج کرده و بس
آخر اما که یکیتان به غلط
دست بر پنجره هایم بزنید
تلفن لال شدست
در و دیوار به رویم همه یکسان شده اند
پیر افلیج من امروز جوان خواهد شد؟
این امید من ازین پنجره هاست؟
بوته ای سبز مرا می گردد
عین گهواره مرا می کشد و باز رهایم بکند
من فدایت بشوم
من به امّید تویی آمده ام دُرّ سفید
دست من پیش تو و پنجره ها جای دگر
خودت انصاف بده
من اگر روی ترا می دیدم
نور این پنجره ها کور نمی کرد مرا
جان من بگذر ازین خود خواهی
کی شود خاک ببوسی بگذاری به کنار
چشم ازین خواب ببندی و مرا حلقه کنی
خودت انصاف بده
خودت انصاف بده
اگر این غنچه ی تو روی مرا می بوسید
دگر این پنجره ها, دست تکان دادنشان
نور امّید نبود
کی به سر می رسد این نور امید
خودت انصاف بده غنچه ی من
{ علیرضا خواجویی } ...
بدون شرح...
ولی در همین حد بگم
جدیدا" دارم به اشعار سعدی هم علاقه مند میشم !
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست | عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست | |
نه هر آن چشم که بیند سیاهست و سپید | یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست | |
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز | گو به نزدیک مرو کافت پروانه پرست | |
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست | خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست | |
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس | آدمی خوی شود ور نه همان جانورست | |
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ | بده ای دوست که مستسقی از آن تشنهترست | |
من خود از عشق لبت فهم سخن مینکنم | هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست | |
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست | خصم آنم که میان من و تیغت سپرست | |
من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر | بند پایی که به دست تو بود تاج سرست | |
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست | ترک لولو نتوان گفت که دریا خطرست |