و اکنون ...
۱۵ دی است...
۱۵ سالمان شد
تولدمان است
الآن با خود فکر می کنید چقدر عقده ای می باشیم که تولد خود را جار می زنیمهی روزگار...
هی دنیا...
چه زود می گذری ...
۱۵ سال با سرعت نور گذشت
هه...
دیگه همین...
خوش باشین
لباتون خندون...
و اینک ...
مولانا...
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را؟
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را؟
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو درین دور خرابم چه کنم دور زمان را؟
ز همه خلق رمیدم ز همه باز رهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را؟
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو ترا صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را؟
چه توان گفت؟ چگویم صفت این جوی روان را؟
چو نهادم سر هستی چه کنم بار کُهی را؟جهت گوهر فایق بتک بحر حقایق
چو بسر باید رفتن چه کنم پای دوان را؟
بسلاح احدی تو
ره ما را بزدی تو
همه رختم سِتدی تو
چه دهم باج سِتان را
ز شعاع همه تابان
ز خم طرّۀ پیچان دلمن شد
سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ،
ز غم و درد طرب کن
هم ازین خوب طلب کن ،
فرج و امن و امان را
غم را لطف لقب کن ،
ز غم و درد طرب کن
هم ازین خوب طلب کن ،
فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران رابشنو راه دِهان را مگشا راهِ دَهان را
بدون شرح...
دست مزن! چشم ببستم دودست راه مرو! چشم . دو پایم شکست
حرف مزن! قطع نمودم سخن نطق مکن! چشم. ببستم دهن
هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن خواهش نا فهمی انسان مکن
لال شوم. کور شوم. کر شوم لیک محال است که من خر شوم
والا